.jpg)
مسافر
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتّی ندیدم بال و پرت را
به دنبال دفترچه ی خاطراتت
دلم گشت هر گوشه ی سنگرت را
و پیدا نکردم در آن کنج غربت
به جز آخرین صفحه ی دفترت را:
همان دستمالی که پیچیده بودی
در آن مهر و تسبیح و انگشترت را
همان دستمالی که یک روز بستی
به آن زخم بازوی هم سنگرت را
همان دستمالی که پولک نشان شد
و پوشید اسرار چشم ترت را
سحر ، گاه رفتن زدی با لطافت
به پیشانی ام بوسه آخِرَت را
و با غربتی کهنه تنها نهادی
مرا ، آخرین پاره ی پیکرت را
و تا حال میسوزم از یاد روزی
که تشییع کردم تن بی سرت را
کجا می روی؟ ای مسافر، درنگی
ببر با خودت پاره ی دیگرت را
نظرات شما عزیزان: